گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

مرا دوای دل خسته ساخت خواجه رفیع

به گوهری شبه صورت که کم ز لؤلؤ نیست

مسیح وار لب جان خوش بدان دل داد

که در جهان فراخ ایچ تنگ ترزو نیست

ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست

از آنکه مایه عیسی دمست دارو نیست

ز سینه در حق من نافه های مشگ گشاد

چگونه مشگی از آنسان که هیچش آهو نیست؟

دل مرا که شد انگشت کش به شیدایی

بجز نتیجه آن دست حرز بازو نیست

سیاه دل ترم از چشم لعبتان ختن

کزو به وقت سخن همچو غمزه جادو نیست

به سر بر آمده و پای بوس چون گیسوست

ز فضل و خوی خوش ار چه سرست و گیسو نیست

چو عارض حبشی داغ وار سوخته باد

دلی که بر در فضلش غلام هندو نیست

بگو که هست نظیرش فلان و جفته منه

که نون به چشم خرد جفت طاق ابرو نیست

قسم به کعبه که هم چارسو و هم یکتاست

که مثلش از بر این کعبتین شش سو نیست

به کلک لاغر او سینه کرد دانی که؟

زمانه کو ز حریفان چرب پهلو نیست

چو تیر خود را بر در نهاده ام زیرا

مرا سزای کمان ثناش نیرو نیست

ز بیم خاطر او دورتر نشینم ازو

که جلوه خانه شهباز جای تیهو نیست

عروس طبع من از من به نقد نظم بخواست

بدادمش که چنو هیچکس درین تو نیست

برو که خاطر من ناز کم کند زانست

که نقد بیش بها و عروس نیکو نیست

دل مجیر چو زر زخم خورده باد اگر

معلق از غم هجرانش چون ترازو نیست

مسلم است که در حق او به نظم و به نثر

به از مجیر درین خطه آفرین گو نیست