گنجور

 
جامی

خط دمید از لب نوشین تو شیرین دهنا

خضر خواند انبته الله نباتا حسنا

خامه صنع ثنای تو رقم کرد به حسن

برگل از سبزه نوخیز زهی حسن ثنا

درازل سر دهانت ز ملک خواست حکیم

نعره برداشت که سبحانک لا علم لنا

سست بنیاد بود وعده وصل از تو بسی

کی توان خانه امید برآن کرد بنا

عمرها پیش تو در ظل عنایت بودم

داغ هجر تو بدل کرد عنایت به عنا

از قفس چند زند لاف تکلم طوطی

یک نفس لعل شکرریز تو گو در سخن آ

مرد کو دست به زربخشی رندان نگشاد

به بود بسته کف او چو عروسان به حنا

گربه خروار بریشم نبود تاری چند

بس بود بر خرک عود ز اسباب غنا

می پرستان همه از صاف بقا در طربند

کام جامی چه بود جرعه ای از جام فنا