گنجور

 
جامی

خرم آن کس که برد پی به ره هیچ کسی

تا درین ره ننهی پای به جایی نرسی

هرچه جز شستن دست هوس از حاصل خویش

باشد اینجا همه بی حاصلی و بوالهوسی

تا بری عهد به سر نسبت از آدم بگسل

عهد الله الی آدم عهدا فنسی

کم زن از وصل ریاحین نفس ای مرغ قفس

که تماشاگر بستان ز شکاف قفسی

گرچه از محمل لیلی نرسد بانگ درای

شادم از قافله او به مقام جرسی

آید از نور رخت زمزمه نارکلیم

یعلم الله که تو از شعله آن مقتبسی

نیست جز حکم تو در کشور ما حکم دگر

شغل تو روز بود شحنگی و شب عسسی

تا لب جام شد آلوده ز شهد لب تو

می زند مرغ دلم پر به هوای مگسی

زنده شد جامی از انفاس خوشت جان سخن

شاید ار نام برآری به مسیحا نفسی