گنجور

 
جامی

ماییم شسته زآب می دست از همه آلودگی

سوده سری در پای خم وز درد سر آسودگی

وقتی به عشق نیکوان بودم ز بودخویش گم

و اکنون به خود درمانده ام خوش وقت آن گم بودگی

تا سر به بالینم ز تو بر بستر بی بستری

در خون غنوده هر شبی چشمم ز شب نغنودگی

خون جگر پالوده ام از شعر مژگان عمرها

با من دلت صافی نشد با این همه پالودگی

با خودفروشانم مکن، همسر که من خاص توام

دارد تفاوت در بها بازاری از فرمودگی

دل ساده از نقش طرب پا سوده در راه طلب

با دولت دردت خوشم زین سادگی و سودگی

جامی نشد در عاشقی ز اشک دروغین سرخ رو

کامل عیاری کی رسد مس را ز روی اندودگی