گنجور

 
جامی

من که از سوز دل غمزده گشتم همه آه

بین چو آهم به سر از دود دل این چتر سیاه

گریه گویند گناه است ز شوق رخ خوب

چند دور از تو بود دیده من غرق گناه

خاطر از مشغله خسته دلان رنجه مدار

پادشا را نبود چاره ز غوغای سپاه

کرده ام جای به سر خاک کف پای تو را

جای آن دارد اگر سرکشم از افسر جاه

سرو را زیب قبا کنی و بس فتنه که خاست

وای اگر بر سر آن برشکنی طرف کلاه

دل ما را کنی از لطف دو رخ بسته خویش

کس ندارد دل درویش بدین لطف نگاه

نیست کس محرم راز دهنش بر ذقنش

لب بنه جامی و این راز فروگوی به چاه