گنجور

 
قطران تبریزی

شادی ز دلم دور شد و خواب ز دیده

تا من نیم آن روی دلارام تو دیده

گر تو به تن و جان و دل و دیده نیائی

سوی تو فرستم دل و جان و تن و دیده

از من به جز آواز و حدیث ایچ نمانده است

تا من نیم آواز و حدیث تو شنیده

تا بی سببی خویشتن از من بکشیدی

گشتم ز غم حجر تو چون زر کشیده

تا هست میان من و تو پرده جدائی

من برده دلم روز و شب و پرده دریده

تا تو بگسستی شدم از خواب گسسته

تا تو ببریدی شدم از خود ببریده

گوئی نبدم رنج فراق تو فرخته

گوئی نبدم ناز وصال تو خریده