گنجور

 
جامی

خواجه درمانده فرج است و گرفتار گلو

«فانکحوا» بیش نخوانده ست ز قرآن و «کلوا»

کمترک گوش کنند اهل هوا ز اهل صفا

آیت «کم ترکوا» وز همه شان کمترک او

تکیه بر عفو بود این همه گستاخی وی

آه اگر منتقمش وانگذارد به عفو

ای شده همچو کدو جمله شکم کفچه مکن

بهر پر کردن آن دست طمع سوی به سو

تا شود بزمگه شاه سراپرده عشق

خانه خویش بپرداز ازین کفچ و کدو

دست فکرت چه زنی دفع قضا رادر سر

مصلحت نیست که با سنگ کند جنگ سبو

تا نیابی به سر رشته وحدت جامی

دلق صد پاره کثرت نتوان کرد رفو