گنجور

 
جامی

مه ترکی زبان من نداند فارسی چندان

چو گویم بوسه ده مشکل نهد بر فارسی دندان

پریرم بود در دل شوق او چندان که می مردم

چو آمد دی دو چندان گشت و هست امروز صد چندان

ز غیرش دیده دربستم مکن گو جا به دل هر بت

که این شهریست از آمد شد بیگانه دربندان

چه حاصل گر شد از سندان دلهایش تنم حلقه

چو نگشاید دری بر روی من زین حلقه و سندان

نه یوسف داشت تنها محنت زندان که چون یوسف

به زندان رفت بی او بر زلیخا شد جهان زندان

من ابر نوبهارم او گل خندان عجب نبود

اگر باشم به باغ دهر من گریان و او خندان

بتان فرزند و جامی نیست جز یعقوب غمدیده

که مشعوف جمال یوسف است از جمله فرزندان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode