گنجور

 
جامی

نیست جز رشته جان آن لب باریک و دهان

به شکر خنده گشاید گره از رشته جان

دل همی جست نشانی زمیان تو ولی

جز کمر زان طلبش هیچ نیامد به میان

بهره از میم که ماند به دهانت لب راست

سر برآورده به لب لیسی ازانست زبان

چون زنی غمزه در ابرو مفکن چین که دریغ

تیر چون رفت دگر باز نیاید به کمان

ز استخوانهای سفید است سرکوی توپر

پیش تیر تو ز عشاق همین ماند نشان

نیست از کوی توام دور سر مهر و سپهر

بی سفال سگ تو سیرم ازین کاسه و خوان

پرتو لعل لبت از دل جامی پیداست

باده در شیشه صافی نتوان داشت نهان