گنجور

 
جامی

جان شیرین است گفتم آن دولب گفت آن دهان

در میان جان شیرین سر ما باید نهان

کی لطیفان را بود تاب درشتی این همه

از دهان بیرون میاور سوی لب هر دم زبان

تو مرا جانی و تا گرد میان بستی کمر

با تو دارم چون کمر ای نازنین جان در میان

چون رفیقان را نهی خوان با رقیبانم گذار

با تن لاغر که بس باشد سگان را استخوان

شد تنم بر آستانت خاک و بی سامان سرم

چون سری باشد جدا از تن جدا زین آستان

هرکست گوید زهی زو چین در ابرو افکنی

در نمی آرد به زه ابروی تو سر چون کمان

حرز تو از چشم بد جامیست از بهر خدای

چون گشایی پرده از عارض نخست او را بخوان