گنجور

 
جامی

قد راقنی جمالک یا راکب الجمل

انزل فان حبک بالقلب قد نزل

وصف تو چون کنم که در آیینه رخت

حسنیست لایزال و جمالیست لم یزل

گفتی به دل نشان بدل من کسی دگر

بنشین به دل که نیست تو را دیگری بدل

ساقی ما تو شو که ز دست تو می دهد

خاصیت حیات ابد شربت اجل

سیل جفایت ار بکند بیخ هستیم

حاشا که در اساس وفایم فتد خلل

تا غایتیست لطف تو با ما که می کند

کار نعم ز لعل لبت لیت یا لعل

جامی به پای خم چو فتادی ز جا مجنب

دیگر که این کسل بود احلی من العسل