گنجور

 
جامی

محتسب در دست سنگ انداخت در خمخانه چنگ

وای رندان گر درآید پای خم می به سنگ

مجلس مستان بهارستان عیش و عشرت است

گل در او رخسار ساقی، لاله جام لاله رنگ

قاصد وقت خوشم در میکده مطرب کجاست

تادهد در پای خم دامان مقصودم به چنگ

صوفیم آن دم که گردد وقت من خوش در سماع

چاک رسوایی زنم در خرقه ناموس و ننگ

در رخت از خط زنگاری صفای دیگر است

گرچه آرد بی صفایی در رخ آیینه زنگ

آن که چترش پر مرغان مرکبش باد صباست

چون رود در ریگ آتشبار با او مور لنگ

گنبد نیلوفری با این همه شمع و چراغ

بی تو جامی را نماید کلبه تاریک و تنگ