گنجور

 
جامی

زلیخا داشت از دل بر جگر داغ

ز نومیدی فزودش داغ بر داغ

بود هر روز را رو در سپیدی

بجز روز سیاه ناامیدی

پدر چون بهر مصرش خسته جان دید

علاج خسته جانیش اندر آن دید

که دانایی به راه مصر پوید

علاجش از عزیز مصر جوید

برد از وی پیامی چند با او

زلیخا را دهد پیوند با او

ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد

به دانایی هزارش آفرین کرد

بداد از تحفه ها صدگونه چیزش

به رفتن رای زد سوی عزیزش

پیامش داد کای دور زمانه

تو را بوسیده خاک آستانه

به هر روز از نوازش های گردون

عزیزی بر عزیزی بادت افزون

مرا در برج عصمت آفتابیست

که مه را در جگر افکنده تابیست

ز اوج ماه برتر پایه او

ندیده دیده خور سایه او

ز گوهر در صدف صافی بدن تر

ز اختر در شرف پرتو فکن تر

کند پوشیده رخ مه را نظاره

که ترسد بیندش چشم ستاره

جز آیینه کسی کم دیده رویش

بجز شانه کسی نبسوده مویش

نباشد غیر زلفش را میسر

که گاهی افکند در پای او سر

به صحن خانه چون گردد خرامان

نیارد پایبوسش غیر دامان

ندیده سیب او مشاطه در مشت

نسوده بر لبش نیشکر انگشت

جمال او ز گل دامن کشیده

که پیراهن به بدنامی دریده

ز نرگس حسن او پوشیده رخسار

که نرگس خیره چشم است و قدح خوار

نپوید در فروغ مهر یا ماه

که تا با او نگردد سایه همراه

گذر بر چشمه و جویش نیفتد

که چشم عکس بر رویش نیفتد

درون پرده منزلگاه کرده

ولی صد شور ازو بیرون پرده

همه شاهان هواخواهان اویند

خراب لطف ناگاهان اویند

سرافرازان ز حد روم تا شام

همه از شوق او خون دل آشام

ولی وی در نیارد سر به هر کس

هوای مصر در سر دارد و بس

نگردد خاطر او رام با روم

شمارد آب و خاک شام را شوم

به راه مصر چشم او سبیل است

برای مصر اشکش رود نیل است

ندانم سوی مصرش این شعف چیست

هواانگیز طبعش آن طرف کیست

همانا خاک او زانجا سرشتند

برات رزق او آنجا نوشتند

اگر افتد قبول رای عالی

فرستیمش به آن دلکش حوالی

اگر نبود به صدر خانه خوبی

بود خدمتگری را خانه روبی

عزیز مصر چون این قصه بشنود

کلاه فخر بر اوج فلک سود

تواضع کرد و گفتا من که باشم

که در دل تخم این اندیشه پاشم

ولی چون شه مرا برداشت از خاک

سزد گر بگذرانم سر ز افلاک

من آن خاکم که ابر نوبهاری

کند از لطف بر من قطره باری

اگر بر روید از تن صد زبانم

چو سبزه شکر لطفش چون توانم

بدین لطفی که شه کرده ست اظهار

کند واجب که گر بختم شود یار

کنم از فرق پای از دیده نعلین

شوم سویش روان بالرأس والعین

ولی با شاه مصر آن کان فرهنگ

چنانم در گرفته خدمتی تنگ

که گر یک ساعت از وی دور گردم

ز تیغ سطوتش رنجور گردم

درین خدمت مرا معذور دارد

گمان نخوت از من دور دارد

اگر گوید برای حق گزاری

روان سازم دو صد زرین عماری

هزاران از کنیزان و غلامان

صنوبر قامتان طوبی خرامان

غلامانی ز بس نیکو سرشتی

مصفاتر ز غلمان بهشتی

ز شیرینی دهانشان در شکرخند

ز لعل و زر همه بر مو کمربند

قبا بسته کله گوشه شکسته

به زرین خانه های زین نشسته

کنیزانی همه در حله حور

چو حوران از قصور آب و گل دور

معنبر طره ها بر گل گشاده

مقوس طاق ها بر مه نهاده

ز هر گوهر به خود بربسته زیور

نشسته جلوه گر در هودج زر

ز ارباب کیاست هر که باید

ز ارکان ریاست هر که شاید

فرستم تا به صد اعزازش آرند

بدین خلوتسرای نازش آرند

چو دانا قصد این اندیشه بشنید

به سجده سر نهاد و خاک بوسید

که ای مصر از تو دیده صد عزیزی

ز تو کشت کرم را تازه خیزی

شه ما را سر خیل و حشم نیست

به پیشش زانچه گفتی هیچ کم نیست

غلامان و کنیزانی که دارد

نگنجد در شماره گر شمارد

به بزمش خلعت فرخنده تختان

بود وافرتر از برگ درختان

ز دستش بذل گوهرهای تابان

بود افزون تر از ریگ بیابان

مراد وی قبول خاطر توست

خوش آن کس کو قبول خاطرت جست

چو آن میوه خورای خوانت افتاد

به زودی پیش تو خواهد فرستاد