گنجور

 
ملا مسیح

چو یک چندی گذشت از روزگاران

در آمد در شکفتن نو بهاران

علم زد بر هوا ابرِ بهاری

به عشق لاله و گل کرد زاری

شکوفه تاج زر زد بر سر شاخ

نسیم صبح شد بر غنچه گستاخ

ز بس گلها نوای بلبل آمیز

می عشق از ایاغ ۳حسن لبریز

عروس غنچه خورده بادهٔ باد

حجاب از دل، نقاب از روی بگشاد

درختان مست گشتند از میِ ناز

ز مستیها چو می بار آورد باز

صبا می دید چون مستوفی گل

حساب حسن و عشق از دفتر گل

برون آورد پس یکساله باقی

ز گل خنده ز بلبل ناله باقی

مگر معشوق گل عاشق مزاجست

که چاک جیب او بس بی علاجست

چمن را از لطافت آب در جوی

ز شرم خویش گل را بر جبین خوی

نگارستان چین شد هفت کشور

جمال آفرینش گشت زیور

گل باد سحر آورده شبگیر

دوان اب روان و پا به زنجیر

وزان بر گل نسیم افتاد و خیزان

دمان ابر از هوا در دانه ریزان

نمودندی هوا را بسته آذین

جمال خویش برجسته ریاحین

دریده گل ز مستی جیب ناموس

مغنی بلبلان در رقص طاو وس

هلاک رقص طاووسان رعنا

نگارین کرد چون دم پا به گلها

نسیم از غنچه بوی مشک تر برد

غزال از لاله برگ پان همی خورد

به شوق لعبتان غیرت حور

سراپا مردمک گردیده زنبور

ندانم بر چه غنچه دیده بگماشت

که نتواند تبسم زان نگهداشت

به رسم هندوان نامداران

چمن نو کرده حسن نوبهاران

ازان چون شاهدان در جلوه سازی

به رنگ و بوی گلها کرده بازی

ز شادی بسکه گشته راحت آگند

نگنجد در دهان گل شکر خند

شمال ار نه ازو شد ساغر آشام

چرا افتان و خیزان می زند گام؟

شراب گل ندانم از چه جامست

که بویش مست کار خاص و عا مست

نه تنها زو چمن با گلستان مست

فلک مست و زمین مست و زمان مست

صبا مستانه می رقصد که این بار

چمن را حسن و عشق آمد گل و بار

بهاران عرض جیش جیش بین شد

گلستان بر ارم صد نکته چین شد

چو عطاران چینی ساده رو جای

ز خلق خوش بهر دل ساخته جای

به بلبل کرده قمری این نوا زار

که بوی دوست می آید به گلزار

نوای بلبلان بر گل شکر ریز

چو ساز باربد در بزم پرویز

اگر چه نغمۀ بلبل اثر داشت

نوای کوکلا سوزی دگر داشت

گر او بر آ ت ش گل زند می خواند

چو هندو این حدیث بید می راند

به پیشش جمله مرغان خوش الحان

ز درس علم موسیقی سبق خوان

به آهنگ جگر، خوبان دلتنگ

شکسته ساز هر دم زخمۀ چنگ

هزارن در چمن کرده منادی

که رود آب زد گلبانگ شادی

بهار آمد دلا افسردگی چند

چو گل بشکفت این پژمردگی چند؟

ز شادی نرگس بیمار مست است

نه خود مست است کو هشیارمست است

اگر می نیست آب جویبارش

چرا بی تشنه شد رنج خمارش؟

ز شاخ موج ریزان آب کافور

چو دهن و باده از بلسان و انگور

نهالش نونهال صندل و عود

مشام روح کرده عنبر اندود

ز گلها شد پری زاری در و دشت

چو جمع شاهدان با هم به گلگشت

نه خط دوست سر برزد دران حال

که سر سبزی گرفته دانۀ خال

چو مانی نام ۀ نقش آفرین شد

چمن را خلد در زیر نگین شد

بتان آذر و ارژنگ مانی ۳

خجل زان شکلهای بوستانی

بسا مرغان به انواع ترانه

غزلخوانان و لیکن عاشقانه

ز پیراهن هزاران یوسفستان

برآرد غنچه از گلهای خندان

گرو برده بهاران جاودانه

ز رنگ آمیزی کار زمانه

به دم نازک بتان شاهد و شنگ

مشعبدشان نمودندی به صد رنگ

تبسم از لب غنچه چکیدی

گل از گلبن شکفته بر دمیدی

فراز شاخ نرگس ماند ح یران

همه تن دیده همچون دیده بانان

بنفشه گوش بر افشای راز است

که سوسن را زبان بر وی دراز است

لب گل فال زن بر بوسۀ خویش

ولیک از شرم بلبل سر فرا پیش

ز بس خود بر شکفتن دشت جاوید

گل سایه ز منت های خورشید

اگر چه غنچۀ لب داشت مستور

نشان بوسه پیدا می شد از دور

هوا زانسان به کامِ ساغر آشام

که سوی لب شتابد باده بی جام

ز تأثیر هوا و جذبۀ دل

بتانِ سنگدل بر عشق مایل

هوایش کز هوای دل سرشته

دهد فتوای می خوردن فرشته

ز نیرنگی که زو جادوگری باد

درِ حیرت بر روی عقل بگشاد

به افسون از پی حیرت فزایی

نموده خوش جهانی، سیمیایی

تماشا را به یک دم بی تگ و دو

فکنده عقل را در عالم نو

طراوت وافر و شادابی ارزان

شکفتن بی حد و بالش فراوان

خوش آن عالم که عشرت هم قرین بود

بهشت آسمانی در زمین بود

شبیه نطفه اندر بطن مادر

ببالیدی چو باغ سیمیاگر

ریاحین را سحاب از مهربانی

چشاندی شیر ز آب زندگانی

مگر اعجاز شد نشو و نما را

که حسن حور می بخشد گیا را

جهان خندان و گریان رام بیدل

به خاک و خون طپان چون مرغ بسمل

فراق اندر بهار افزون کند غم

که باشد پر خنک در عید ماتم

نه ذوق آن که بیند جلوهٔ گ ل

نه تاب آنکه گیرد زلف سنبل

مقابل بود هر دم روی ماهش

به رنگ گل ن یالودی نگاهش

خیال روی جانان داشت با خویش

خجل ساز گلستان داشت در پیش

به هر یک زان گل اندامان گلزار

خجالت را نموده جلوهٔ یار

به خونین لاله هرجا دیده بگشود

به داغ خویشتن داغش بپیمود

تعالی الله، چسان بودش جگر داغ

که نو می شد ز داغش داغ بر داغ

نه شبنم بود بر لاله که از شرم

عرق می ریخت آتش زان دل گرم

تب هجران اثر کردی به جانش

که تبخاله بر آوردی دهانش

به گل گفتی منم بی دوست غمناک

تو باری چون گریبان کرده ای چاک

گهش گفتی که خارت بی تمیز است

که جسم آخ ر به دامانم عزیز است

چو گلبن را ز درد خود خبر کرد

به گل بیماری نر گس اثر کرد

نهادی پیش سوسن گه سر خویش

که بر من کار فرما خنجر خویش

گهی در خواست از نرگس به ناکام

که جانم را بده رنجوری وام

دل از رنگ بنفشه شاد بی قیل

که بهر ماتمش زد جامه در نیل

گهی بر گل چو بلبل ناله کردی

گه از خون سبزه ها را لاله کردی

گهی دادی به زاری یاری ابر

که نوبت ده به من و ز گریه کن صبر

دلش با صد جنون دست و گریبان

کزینسان خویش سازد چاک دامان

رخ بی رنگ و بو چون گلبن درد

شکست صد خزان خورده گل زرد

ز سوز نالۀ زارش به گلگشت

متاع حسرت ارزان در در و دشت

ز اشک دانه دانه با دل تن گ

محبت کاشتی در سین ۀ سنگ

ز افغانش که بر دلها نمک سود

نصیب بلبلان شرمندگی بود

به صد شوریده جانی، بی قراری

به سر می برد زینسان روزگاری

چو در صحرا به تنگ آمد ز اندوه

زد آخر دست دل در دامن کوه