گنجور

 
جامی

گرچه سوزد دل پروانه ز سودای چراغ

نکند پیش مه روی تو پروای چراغ

زیر پا تار سر زلف سیاه تو کند

روشن این نکته که تاریک بود پای چراغ

آرزومند رخ خوب تو در دور فراق

شب نشینیست به دل داغ تمنای چراغ

می برد کاکل مشکین تو را باد ز جای

دود را کی بود آرام به بالای چراغ

آتش شوق تو در جان چراغ افتاده ست

پرده از عارض اگر وا نکنی وای چراغ

شمع رخسار تو بس انجمن عالم را

گو بپوشید رخ انجمن آرای چراغ

پرتو روی تو را تاب نیارد خورشید

ناید از دیده شبکور تماشای چراغ

جای کن دیده جامی چو شوی بزم فروز

که مناسب نفتد روی زمین جای چراغ