گنجور

 
جامی

برکنار طاس گردون زد هلال انگشت دوش

عاشقان رامژده ایام عید آمد به گوش

ماه نورابا شفق دانی قران بهر چه بود

عید شد یعنی ز جام زر شراب لعل نوش

میفروشی هر چه هست از خودفروشی بهتر است

چند عیب میفروشان می کنی ای خودفروش

پرده از عیب کسان برداشتن نبود هنر

گر نیاری پاک شستن عیبشان باری بپوش

هرزه گویی و جهانگردی نه کار عارف است

کیست عارف رهرو بنشسته گویای خموش

گرچه نتوانی به کوشش دامن جانان گرفت

کاهلی بگذار چندانی که بتوانی بکوش

جامی از خامی به هرآتش ز سر بیرون مشو

دیگ مرد پخته بعد از سالها آید به جوش