گنجور

 
جامی

ز شوقت سوختم هرکس به کویت خانه‌ای سازد

چه خوش باشد که از خاکستر من طرحش اندازد

اگر در کلبه ام همسایه رو آرد پی آتش

چنان سوزد ز آه من که با آتش نپردازد

تنم ویرانه درد است و مرغ دل در او چغدی

که هر دم جست و جوی گنج وصلت از سر آغازد

همی نازم به عشق تو که شوخی چون تو کم دیدم

که قدر حسن خود داند به قدر حسن خود نازد

به هر مجلس که بر یاد رخت از دل بر آرام دم

همه پروانه ها را پر بسوزد شمع بگدازد

نبینم بر بساط خوبیت همتا خوش آن عاشق

که شطرنج محبت با رخ خوب تو می بازد

چو فیض بحر طبع شاه بخشد گوهر معنی

سزد گر خامه جامی به آن گوهر سرافرازد