گنجور

 
جامی

آمد ازملک عشق لشکر درد

مرد باید کنون که گیرد مرد

تندبادی ز کوی عشق وزید

که برآمد ز خاکساران گرد

فارغند از جفای یار اغیار

یارما هرچه کرد با ما کرد

هرکس از خم عشق رنگی یافت

عاشق واشک سرخ و چهره زرد

نفس عاشقان جهانسوز است

کار افسردگان بود دم سرد

کاست جانم پی فزایش دوست

چشم بگداخت هرکه جان پرورد

جامی از غیر دوست فرد نشین

دوست فرد است و دوست دارد فرد