آمد ازملک عشق لشکر درد
مرد باید کنون که گیرد مرد
تندبادی ز کوی عشق وزید
که برآمد ز خاکساران گرد
فارغند از جفای یار اغیار
یارما هرچه کرد با ما کرد
هرکس از خم عشق رنگی یافت
عاشق واشک سرخ و چهره زرد
نفس عاشقان جهانسوز است
کار افسردگان بود دم سرد
کاست جانم پی فزایش دوست
چشم بگداخت هرکه جان پرورد
جامی از غیر دوست فرد نشین
دوست فرد است و دوست دارد فرد