گنجور

 
جامی

نظاره جمال تو بیهوشی آورد

وز یاد هر که جز تو فراموشی آورد

در دل شکست ناوک آهم چه حاجت است

کز خط رخ تو رسم زره پوشی آورد

نبود بغیر عشق هنر چون کشی نقاب

بس بی هنر که رو به هنرکوشی آورد

چون جام گیرد از لب تو کام رشک آن

عشاق را به خون جگرنوشی آورد

مردم ز ناله کاش نهی بر دهان مرا

مهری ز لعل خویش که خاموشی آورد

گر چون نهال تازه وتر، قدکشی به باغ

در شاخ خشک میل هم آغوشی آورد

جامی چه سان به حال خود افتد که دمبدم

هوشش برد غم تو و مدهوشی آورد