گنجور

 
جامی

نه در کوه این صدا از تیشهٔ فرهاد می‌خیزد

ز سنگ و آهن از درد دلش فریاد می‌خیزد

خیال عارض و بالای تو تا بسته‌ام با خود

ز باغ خاطرم گل می‌دمد شمشاد می‌خیزد

به گلگشت چمن چون می‌نشینی بر سر سبزه

به تعظیم قدت سرو از زمین آزاد می‌خیزد

ز تو نالم نه زان غمزه چو خونم بی‌گنه ریزد

هلاک صید نی از خنجر از صیاد می‌خیزد

مجو افسانه درد از دلی کز غم نشد رخنه

نفیر چغد کی از خانه آباد می‌خیزد

چو می‌آید ز تیغت بر اسیری زخم بی‌رحمی

ز جان هر اسیر آواز رحمت باد می‌خیزد

غزل را از غم عشق بتان ده چاشنی جامی

سرود دردناک از سینه ناشاد می‌خیزد