گنجور

 
جامی

هر که از میکده عشق تو بویی شنود

تا زید مست زید چون برود مست رود

وان کزین میکده بویی به مشامش نرسد

اینقدر دولت اوبس که به این می گرود

کشتزاریست عجب عرصه گیتی که در او

هرکه را می نگری کشته خود می درود

یار مستغنی و ره مشکل و رهبر نایاب

سالکان را دل ازین خون نشود چون نشود

صاحب سایه بود عشق تو و من سایه

بروم یا بدوم چون برود یا بدود

می کشم پیش خیال تو دل و جان چه کنم

میهمان هرکه بود حاضر و خوان هر چه بود

حاجت صوت مغنی نبود جامی را

جاودان بانگ سماع از دل خود می شنود