گنجور

 
جامی

خوش آن مقام که در وی دلی فرود آید

ز حسن منظر آن دیده ای بیاساید

امید مقدم یاران بود که پاکان را

درین خرابه به گل دست همت الاید

به نقش و خط چه تمتع ز خانه آرایی

چو دوستی به جمال خودش نیاراید

گشاده دار در خانه کز در بسته

برون ز تیرگی خانه هیچ نگشاید

گشای روزنه دل چو دیده تا نوری

تو را ز عالم بالا جمال بنماید

چو نیست مطلع آن نور غیر روزن دل

کس از عمارت خشتش به گل چه انداید

بر آستانه خدمت نهاده جامی سر

که مقبلی قدم لطف رنجه فرماید