گنجور

 
جامی

آنان که دست رد به رخ ما نهاده‌اند

بر ما زبان طعن و ملامت گشاده‌اند

ظاهر شود چو پرده برافتد ز روی کار

کایشان نه داد مردی و انصاف داده‌اند

عزم سفر به عالم دل کرده‌اند لیک

در ره فتاده بلکه ز ره اوفتاده‌اند

اول چو سیل رفته خروشان و کف‌زنان

و آخر میان راه چو ریگ ایستاده‌اند

اعیان عالمند ولی کور باطنند

بر شکل آدمند ولی دیوزاده‌اند

در عرصه عمی و جهالت دو اسپه‌اند

در شاهراه دانش و بینش پیاده‌اند

جامی ز جام حسن بتان باده خور چه باک

گر منکران نه واقف ازین جام و باده‌اند