چرخ کبود هرشب و رخشان ستارهها
دودیست زآتش من و در وی شرارهها
لاغر تنم ز گریه پر از قطرههای خون
باریک رشتهایست در او لعل پارهها
یکچند در نظاره رویت گذشت و نیست
جز آب دیده حاصل من زان نظارهها
در باغ لطف چون خط و رخسار تو که دید
یک گل که مشک تر دمدش بر کنارهها
بیچارهایست لایق وصلت که در فراق
دست هوس گسست ز دامان چارهها
مستی به مهد ناز چه دانی که در غمت
پهلو به خارهاست شبم پا به خارهها
کردهست جامی از گهر وصف لعل تو
در گوش شاهدان سخن گوشوارهها