گنجور

 
جامی

ای تنت سیم و بر و ساعد و بازو همه سیم

چون زر از مفلسی از سیم توام دل به دو نیم

دزدی از من تن خود چون گذرم پهلویت

من چنین مفلس و از من تو همی دزدی سیم

هست بی ساعد سیمین توام بیم هلاک

دست ده تا که برون آیم ازین ورطه بیم

با سگ کوی توام هست قدیمی عهدی

حاش لله که فراموش کنم عهد قدیم

چشم نرگس شود از خاصیت آن بینا

بوی پیراهن خود گر دهی ای گل به نسیم

تو به شهر خود و ز آوازه حسنت شده اند

خلقی آواره ز هر شهر و به شهر تو مقیم

جان جامی به لبت میل طبیعی دارد

به شکر خنده درآ تا کند آن را تسلیم