گنجور

 
جامی

ای بر سمن از سنبل تر بسته نقابی

در گردن جان هر خم زلف تو طنابی

تو تاب نظر ناری و من طاقت دیدار

ای کاش ببندی به رخ خویش نقابی

ای از پس عمری بر ما آمده تا چند

خاموش نشینی نه سوالی نه جوابی

ذوقی ندهد عشق اگر جانب عاشق

نبود گله ای وز طرف دوست عتابی

خواهم به سر کوی تو ز آب مژه خون خورد

تا هست درین شهر نصیبم دمی آبی

گیرم نگشایی نظر مهر به سویم

کم زانکه نگاهی بکنی بهر ثوابی

جامی که به تحصیل فنون عمر به سر برد

بی حاشیه شوق تو نگذاشت کتابی