گنجور

 
جامی

وای من وای من ز عشق تو وای

من جوی الحب من یحن سوای

شد شب تار روز منتظران

همچو مه یک شبی به بام برآی

جان درآمد به محمل تو روان

چو برآمد ز دور بانگ درای

تا به پایم خلید خار رهت

می برد دیده رشکم از کف پای

شد پر از خون دل چو خانه چشم

خانه من ز چشم خون پالای

جانم از گریه های تلخ بسوخت

لب شیرین به خنده ای بگشای

جای جامی حریم کوی وفاست

به جفای تو کی رود از جای