گنجور

 
جامی

مرغ جان کردی هوای دانه های خال او

گر نبستی رشته لاغر تن من بال او

گر به قصد جان فرستد قاصد آن مقصود دل

دل کند فرسنگها جان بر کف استقبال او

بس که بر دل خامه بار غم نهاد از شرح هجر

شد خمیده همچو نون در نامه لام و دال او

خون کنم دل را و مالم در رکاب او ز چشم

تا چو پای اندر رکاب آرد شود پامال او

رویش ار بیند فرشته گر کشد صد بی گناه

یک گنه ننویسد اندر نامه اعمال او

صوفی دل حالها کرده ست دوش از ذکر دوست

سینه ام چون خرقه چاک اینک گواه حال او

وصل جویان جامی و طعن رقیبان از قفا

در به در درویش و غوغای سگان دنبال او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode