گنجور

 
صوفی محمد هروی

دل چو دید آن شکرین‌لب‌ها و مشکین‌خال او

می‌شود دیوانه چون من آه و مسکین حال او

می خرامید آن نگار و در پیش می شد رقیب

خوش بود عمر ای دریغا مرگ در دنبال او

هر که را شد دل اسیر زلف مه رویی دگر

بسته دام بلا شد مرغ فارغ بال او

قابل تاج سلاطین هیچ می دانی که کیست

آن سری کاندر جهان شد ساعتی پامال او

باشد این دل وارهد از دست شاهین غمش

هست همچو صعوه ای چون باز در چنگال او

خاطرم در ره تفال داشت پیش آمد رقیب

خی و ری آمد بلی نیکو نباشد فال او

لعل او زهاد را سرمست دارد روز و شب

باده حمراست گویی آن لبان آل او

کی فروشد او به جان بنده خاک پای خویش

بهتر از هر دو جهان باشد چو یک مثقال او

عقل و هوش و جان و دل بربوده از صوفی رخش

کی تواند گفت شعری خوش زبان لال او

 
 
 
صوفی محمد هروی

هر که آن چشم سیه دید، آن لبان آل او

گشت جان چون دل کنون در دست غم پامال او

چون عیان شد طلعت خورشید آن ماه منیر

ذره وارست این دلم رقاص در دنبال او

می شود بریان کبوتر، زآتش دل چون کنم

[...]

جامی

مرغ جان کردی هوای دانه های خال او

گر نبستی رشته لاغر تن من بال او

گر به قصد جان فرستد قاصد آن مقصود دل

دل کند فرسنگها جان بر کف استقبال او

بس که بر دل خامه بار غم نهاد از شرح هجر

[...]

هلالی جغتایی

آن‌که رفت امروز و صد دل می‌رود دنبال او

کاش فردا جان برون آید به استقبال او

بس که همچون سایه خواهم خویش را پامال او

هر کجا او می‌رود من می‌روم دنبال او

وه! چه خوش جا کرده است آن خال مشکین بر رخش

[...]

وحشی بافقی

بومی آمد نامهٔ عنوان سیه بر بال او

نامه‌ای بتر ز روی نامبارک فال او

خانه شهری سیه گردد ز بال افشانیش

بر که خواهد سایه افکندن بدا احوال او

هر گه این بوم آمد و بر طرف بامش پر گشاد

[...]

صائب تبریزی

دلنشین افتاده است از بس که خط و خال او

ریشه در آیینه چون جوهر کند تمثال او

حیرت آن روی آتشناک مهر لب شده است

ورنه صد فریاد دارد هر سپند خال او

صورت دیوار می آید به جان بی نفس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه