گنجور

 
جامی

آن سرو که شادند جهانی به غم او

هر سو که خرامد سر ما و قدم او

باشد ستم از یار کرم شکر که بگذشت

در حق من خسته دل از حد کرم او

بر لوح دلم صورت خط تو رقم زد

آن کس که روا نیست خطا بر قلم او

آه ار نکشم سوز درون هست که آتش

آخر نشود گرچه نشیند علم او

هر دم رسدم زخمی ازان غمزه بی رحم

شرمنده ام از مرحمت دمبدم او

بیت الحرم ماست درش چند نشینیم

محروم ز احرام حریم حرم او

جامی ز غم عشق تو گر مرد غمی نیست

پیداست چه خیزد ز وجود عدم او