گنجور

 
جامی

یار قصد قتل من دارد به تیغ انقطاع

هر کس از شام اجل ترسد من از روز وداع

بر همه همسایگان حال شب من روشن است

بس که بر روزن فتد از شعله آهم شعاع

زین دو چشم خون فشان افتاد راز دل برون

آری آری کل سر جاوز الاثنین شاع

عزم میدان کن ز زلف عنبرین چوگان به دوش

کز سر خود کرده ام بهر تو گویی اختراع

بهر پیکان تو جان با دل خصومت می کند

بر سر کالا چه عیب است از خریداران نزاع

تا نماید آن دهان کشف حجاب زلف کن

جز به نور کشف نتوان یافت بر غیب اطلاع

دل به خون غلتید جامی را چو کرد آغاز آه

بود صوفی گرم از یک نغمه آمد در سماع

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode