گنجور

 
جامی

سپیده دم که شد از خانه عزم حمامش

هزار دلشده شد خاک ره به هر گامش

چو کند جامه ز تن جامه خانه را افروخت

فروغ صبح دگر از صفای اندامش

چو برگ گل که بود در گلاب خانه نشست

به گرم خانه عرق بر عذار گلفامش

تنش چو نقره خام و هزار مفلس عور

گرفته کیسه به کف بهر نقره خامش

مراست چشم و برد ناخنه ز چشم آرام

چه جای آن که بود زیر ناخن آرامش

نکاست استره یک مو به کام خود ز سرش

شد این ز سختدلی های سنگ ناکامش

رقیب گو مگشا زر که جامی بیدل

ز چشم اشک فشان داد سیم حمامش

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
وطواط

شهی که نقش نگین جلال شد نامش

همه ملوک زمانه اسیر در دامش

خدایگان جهان، شاه شیردل اتسز

که شیر چرخ بترسد ز شیر اعلامش

جمیل گشت معالی بحسن اقبالش

[...]

مولانا

مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش

که هر دو آب حیاتست پخته و خامش

خمار باده او خوشترست یا مستی

که باد تا به ابد جان‌های ما جامش

ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش

[...]

سلیم تهرانی

چو گل کسی که هوای تو برده آرامش

ز موج بیخودی باده بشکند جامش

کند ز زلف تو صیاد، خاک از آن بر سر

که غیر خاک چو غربال نیست در دامش

جواب نامه ی ما را، ز بس تغافل کرد

[...]

اقبال لاهوری

مثال لاله و گل شعله از زمین روید

اگر بخاک گلستان تراود از جامش

نبود در خور طبعش هوای سرد فرنگ

تپید پیک محبت ز سوز پیغامش

خیال او چه پریخانه ئی بنا کرد است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه