گنجور

 
مولانا

مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش

که هر دو آب حیاتست پخته و خامش

خمار باده او خوشترست یا مستی

که باد تا به ابد جان‌های ما جامش

ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش

مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش

جفای او که روان گریزپای مرا

حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش

بسی بهانه روانم نمود تا نرود

کشید جانب اقبال کام و ناکامش

طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت

نشان نماند او را که بشنود نامش

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
وطواط

شهی که نقش نگین جلال شد نامش

همه ملوک زمانه اسیر در دامش

خدایگان جهان، شاه شیردل اتسز

که شیر چرخ بترسد ز شیر اعلامش

جمیل گشت معالی بحسن اقبالش

[...]

جامی

سپیده دم که شد از خانه عزم حمامش

هزار دلشده شد خاک ره به هر گامش

چو کند جامه ز تن جامه خانه را افروخت

فروغ صبح دگر از صفای اندامش

چو برگ گل که بود در گلاب خانه نشست

[...]

سلیم تهرانی

چو گل کسی که هوای تو برده آرامش

ز موج بیخودی باده بشکند جامش

کند ز زلف تو صیاد، خاک از آن بر سر

که غیر خاک چو غربال نیست در دامش

جواب نامه ی ما را، ز بس تغافل کرد

[...]

اقبال لاهوری

مثال لاله و گل شعله از زمین روید

اگر بخاک گلستان تراود از جامش

نبود در خور طبعش هوای سرد فرنگ

تپید پیک محبت ز سوز پیغامش

خیال او چه پریخانه ئی بنا کرد است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه