گنجور

 
جامی

ای مه خرگه نشین از رخ برافکن پرده ا

شاد کن آخر گهی دلهای غم پرورده را

گر به گورستان مشتاقان سواره بگذری

جان دمد در تن صدای سم اسبت مرده را

جان به لب آوردیم لب بر لبم نه یک نفس

تا به تو بسپارم این جان به لب آورده را

گر به خون غلطم چه باک او را که طفل خوردسال

رقص داند اضطراب مرغ بسمل کرده را

شربت هجران چشیدم فکر جان کندن چه سود

چون امید زیست باشد زهر قاتل خورده را

بی طلب نتوان وصالت یافت آری کی دهد

دولت حج دست جز رنج بیابان برده را

نیست وقت توبه جامی خیز تا بر یاد دوست

جام می گیریم رغم زاهد افسرده را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode