بساط زرکش شاهی چه نقش ما دارد
تن برهنه ما نقش بوریا دارد
بکش ز نطع امل پاکزین عمل عیسی
ز گرد بالش خورشید متکا دارد
به دست راحت اقبال دهر غره مشو
که زخم سیلی ادبار در قفا دارد
به سنگ سر نه و آسوده زی ز درد سری
که بهر تاج گرانسنگ پادشا دارد
حضور دل که شه از ملک و مال جست و نیافت
به کنج مصطبه بی جست و جو گدا دارد
کسی که بر محک همتش بود زر و مس
به یک عیار چه حاجت به کیمیا دارد
به پشت پا زده جامی دو کون را و هنوز
ز فقر چشم خجالت به پشت پا دارد