گنجور

 
جامی

بر من از خوی تو هر چند که بی داد رود

چون رخ خوب تو بینم همه از یاد رود

گره طره مشکین مگشا پیش صبا

عمر صد دل شده مپسند که بر باد رود

تا به کی عاشق دلخسته به امید وصال

شادمان سوی درت آید و ناشاد رود

نقش شیرین رود از سنگ ولی ممکن نیست

که خیال رخش از خاطر فرهاد رود

خاک بادا سر من در ره آن سرو روان

که گرفتاری من بیند و آزاد رود

جز به ویرانه غم جا نکند مرغ دلم

جغد ازان نیست که در منزل آباد رود

دل به آن غمزه خونریز کشد جامی را

صید را چون اجل آید سوی صیاد رود

 
 
 
جامی

هر که بینی که پس از پرورش فقر او را

در صف زنده دلان نام به ارشاد رود

باد دعوی به سر او مبر ای خواجه مباد

که از این بی ادبی دین تو بر باد رود

کلیم

کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود

داغ عشق تو گلی نیست که بر باد رود

نرود حسرت آن چاه زنخدان از دل

تشنه راآب محالستکه از یاد رود

گر بشستن برود نقش الف از شانه

[...]

قاآنی

خلق را قصهٔ حسن پری از یاد رود

هرکجا ذکری از آن شوخ پریزاد رود

هر شکایت که مرا از تو بود در دل تنگ

چون کنم یاد وصالت همه از یاد رود

هرکجا کز رخ و بالای تو گویند سخن

[...]

وفایی شوشتری

ای شهیدی که نشاید غمت ازیاد رود

گرچه این خاک وجودم همه بر باد رود

ماجرای غمت ار بگذرد اندر آفاق

تا به افلاک همی ناله و فریاد رود

محض رفتن به جنان مایه ی شادی نبود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه