گنجور

 
جامی

شب ماه عید را ز شفق چرخ جلوه داد

بر کف حریف لعل قبا جام زر نهاد

خونین دلی که بود جگر بسته اشک او

بر روی زرد یک سر ناخن جگر گشاد

نی نی که نعل زر به بساطی که یافت رنگ

از خون دشمنان ز سم اسب شه فتاد

شاهی که در مقام غلامیش ماه عید

خم کرد پشت خویش و پی خدمت ایستاد

جان رسیدگان به مواعید لطف او

چون طبع نارسیده به امید عید شاد

روزش بود همیشه ز بخت سعید عید

چشم بد زمانه ز عیدش بعید باد

جامی که ماه طلعت او دید و عید کرد

حاشا که هرگز آیدش از ماه عید یاد