گنجور

 
جامی

از یار کهن نمی کنی یاد

این پیشه نو مبارکت باد

فریاد کسی نمی کنی گوش

پیش که کنیم از تو فریاد

با دولت بندگیت هستیم

از خواجگی دو عالم آزاد

شاید که تو را فرشته خوانند

کین لطف ندارد آدمیزاد

آن سوخته یافت لذت عشق

کز وصل نشان ندید و جان داد

از شکر جانفزای شیرین

پرویز نیافت ذوق فرهاد

مرغ چمن وفاست جامی

در دام غم و بلا چه افتاد

 
 
 
مسعود سعد سلمان

ای خاصه شاه شرق فریاد

چرخم بکشد همی ز بیداد

نابسته دری ز محنت من

صد در ز بلا و رنج بگشاد

بی‌محنت نیستم زمانی

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
قوامی رازی

ای زلف تو همچو شاخ شمشاد

وی قد تو همچو سرو آزاد

هر چند مرا زهر دو رنج است

بااین همه تا بود چنین باد

اشک من و روی خویشتن بین

[...]

انوری

از بس که کشیدم از تو بیداد

از دست تو آمدم به فریاد

فریاد از آن کنم که آمد

بر من ز تو ای نگار بیداد

داد از دل پر طمع چه دارم

[...]

مجیرالدین بیلقانی

از عشوه روزگار فریاد

کو خود ز وفا نمی کند یاد

آباد بر آن کسی که او هست

از بندگی زمانه آزاد

بر عمر مساز تکیه چون هست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه