گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

از عشوه روزگار فریاد

کو خود ز وفا نمی کند یاد

آباد بر آن کسی که او هست

از بندگی زمانه آزاد

بر عمر مساز تکیه چون هست

این طارم عمر سست بنیاد

گویی که زمانه بر دل خلق

از راحت و رنج داد و بیداد

هر در که گشاده بود در بست

هر راه که بسته بود بگشاد

در عرصه چار طاق خاکی

یابی همه چیز جز دلی شاد

غم های زمانه نیست گویی

الا ز برای آدمی زاد

یاران قدیم ما که بودند

دمساز و لطیف و خوشدل و راد

گه بوده حریف جام باده

گه گشته رفیق تیغ پولاد

هم محرم وصل های شیرین

هم مونس غصه های فرهاد

رفتند چنانکه در جهان کس

زایشان نکند به سالها یاد

با هم نفسان خوش است عشرت

با دجله نکوترست بغداد

هر واقعه کو فتاد ما را

زین واقعه صعب تر نیفتاد

بدتر ز فراق دوستان چیست؟

کس فرقت دوستان مبیناد