گنجور

 
جامی

روی خود را مگو شریک مه است

در نکویی که لاشریک له است

نارسیده به چارده سالت

رویت افزون ز ماه چارده است

ملک هستی تمام طی کردم

تا به وصلت هنوز نیمه ره است

تا تو بستی نقاب تو بر تو

بر رخم خون بسته ته به ته است

کی پذیرد ز شمع و مشعله نور

هر که را شب ز دود دل سیه است

جانب عاشقان نگه می دار

حشمت پادشاه از سپه است

خانقه میکده ست جامی را

باده کهنه پیر خانقه است

 
 
 
نظامی

دِرّهٔ محتسب که داغ‌نِه است

از پی دوغ کم‌دهانِ ده است

حکیم نزاری

گهگهت دل که همچو رخ سیه است

روشن از عکس شمعدان مه است

شاه نعمت‌الله ولی

دل تو بارگاه اللّه است

خلوت خاص نعمت‌اللّه است

دل مرنجان و دل به دست آور

گر دلت زین حکایت آگاه است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه