گنجور

 
سنایی

کی بود جز به چشم ابله‌وش

آنکه او جان و دین ستاند خوش

شرب او شر دهد خورش خواری

سیم او سم دهد زرش زاری

تا کی از لاف و از ستیزهٔ تو

که مه تو مه حدیث ریزهٔ تو

هست بر خلق زیر جنبش دور

چشم گرما و چشم سرما خور

چون برون شد ز بند کَون و فساد

پس بیابد ز اعتدال مراد

آخرت جوی زانکه جوی امل

آخرت جوی راست پر ز عسل

ورت دنیا خوش است جای قرار

خوش نباشد رباط مردم خوار

آن خوش ار نفس شهوت و شره است

ورنه جای بخششم تبه است

ای سپرده بدو دل و هُش را

چه کشی سوی خود پدرکُش را

پدرت را بکشت دنیا زار

زان پر آزار دارد او آزار

کشته فرزند و مادر و پدرت

تو بدو خوش نشسته کو جگرت

اژدها را به سوی خویش مکش

که کشد جانت را سوی آتش

که تواند بخواند سورهٔ تین

خوش نفس خفته در دم تنّین

اندر آن جان که سوزد دین نبود

تبش و تابش یقین نبود

کرّه تا در سرای بومرّه است

تا به صد سال نام او کرّه است

پدر و مادر آن بزرگ پسر

مر خطابش کنند جان پدر

گر کند کوسه سوی گور بسیچ

جده جز نو خطش نگوید هیچ

دنیی از روی زشت و چشم نه نیک

همچو بینیّ زنگی آمد لیک

کرده خود را به سحر حورافش

چابک و نغز و ترّ و تازه و خوش

وز درون سوی عاقلان جاوید

روی دارد سیاه و موی سپید

چون جهان در جهان نامردان

پای بر جای باش و سرگردان

عشق او بر تو زان اثر کردست

کان سیاهه سپیدتر کردست

جام زرّین و دست پر زنگار

واندر آن جام زهر جان اوبار

تو مشو غرّه بر جمال جهان

زانکه نزدیک عاقل و نادان

در غرورش توانگر و درویش

راست همچون خیال گنج اندیش

زیر برتر ز موش در خانه

تو چو گربه‌اش همی زنی شانه

اندرین مغکده چو ابله و مست

پای بازی گرفته‌ای بر دست

واندرو چار پشت و هفت بلند

با تو همشیره‌اند و خویشاوند

پس چو آدم تو بر تن و دل و جان

آیهٔ حُرّمت عَلَیکُم خوان

چون جهان مادر و تو فرزندی

گر نه‌ای گبر عقد چون بندی

همچو گبران تو از برای جهان

خوانده او را دو دیده و دل و جان