گنجور

 
جامی

نهفته سیم به زیر قبا که این بدن است

گرفته برگ سمن را به بر که پیرهن است

بسن ز پیرهن اندام نازکش که مگر

در آب گشته عیان عکس لاله و سمن است

اگر کنند به گل نازنین تنش را باد

رود ز تاب تعالی الله این چه لطف تن است

کله شکسته کمر بسته برگذشت از من

گذشت عمری و آن مشکل پیش چشم من است

چو در نظاره آن روی می توان مردن

مرا هزار شکایت ز جان خویشتن است

چو گفتمش سخن تلخ چند گفت به ناز

که شرم دار نه آخر ازین لب و دهن است

اگر به کوی تو جامی کشد فغان ای سرو

مگیر خورده که او عندلیب این چمن است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode