گنجور

 
اهلی شیرازی

نمود چاک گریبان تنت که نسترن است

تو یوسفی و گواه تو چاک پیرهن است

حریف شاهد و ساقی کجا بود زاهد

میان خضر و مسیحا نه جای اهرمن است

سبو بیار که آبی بر آتش بزنم

که آتشی عجب امروز در نهاد من است

تو سر عشق چه دانی خموش شو واعظ

سخن دراز مکن درس عشق یک سخن است

ز غصه چاک زدن جامه تا بکی اهلی

گذار جامه دریدن، که نوبت کفن است