تو حور جنتی اما ز چشم فتانت
ز بس که خاست بلا عذر خواست رضوانت
سحر به باغ گذشتی گشاد غنچه دهان
که بوسه ای برباید ز لعل خندانت
چو دست طوق تو سازم ز ضعف نشناسند
که هست بازوی من یا زه گریبانت
شد آفریده لبت زان زلال آب حیات
که بر لب آمده است از چه زنخدانت
ز شاخ وصل تو چون برخورم که آن مژه کرد
ز تیرهای بلا خاربست بستانت
مکن ز اشک نیازم به عشوه دامن ناز
که دست شعله آه من است و دامانت
حدیث عشق و غم درد جامی این همه چیست
اگر نه دفتر اعمال ماست دیوانت