گنجور

 
جامی

آدمی ز اصل فطرت آمد صاف

از صفا قابل همه اوصاف

هر صفت را که می شود طالب

می شود بر نهاد او غالب

گر به خوی فرشته آرد روی

زود گردد فرشته سیرت و خوی

ور زند فعل دیو از وی سر

شود از فعل بد ز دیو بتر

ای نگشته ز فطرت اول

فطرت خویش را مکن مبدل

جهد کن جهد تا به عالم دل

ملکات ملک کنی حاصل

نسپاری عنان به حیله و رید

نشوی کارخانه دد و دیو

ور نمانده ست فطرت تو سلیم

بل کز آفات نفس گشته سقیم

از هواهای نفس خود وا کن

هر صفت را به ضد مداوا کن

گر بخیلی به جود کوش و کرم

بذل دینار پیشه ساز و درم

ور حریصی به داده شو خرسند

جز قناعت شعار خود مپسند

نفس تو گر ز نطق یابد قوت

لب ببند از سخن به مهر سکوت

ور ز خاموشی اش نصیب افتاد

بایدت لب به گفت و گوی گشاد

گفت و گویی کلید صدق و صواب

نه که گردد مزید بعد و حجاب

گر کند عقل و شرع حکم سخن

تو به طبع و هوا خموش مکن

ور نباشد سخن فروشی خوش

رخت بر ساحل خموشی کن