گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

به تمنای سیر و نیت گشت

واعظی بر حدود غور گذشت

بامدادان به مسجدی برخاست

بهر حضار مجلسی آراست

صفت کعبه و فضیلت حج

به براهین بیان نمود و حجج

نکته ها گفت جمله عشق آمیز

بیتها خواند جمله شوق انگیز

غوریی کش ز عشق لم یزلی

بود سری درون جان ازلی

چون ز واعظ شنید آن سخنان

جست از جای خویش نعره زنان

وصف خانه شنید و مستانه

خاست بر یاد صاحب خانه

چند باشی تو نیز افسرده

جنبشی کن اگر نه یی مرده

جنبشی نی که آب و گل جنبد

بل کز آب و گل تو دل جنبد

پای بیرون نهد ازین گل و آب

روی در مستقر حسن ماب

شعله بر زد ز سینه آتش او

جانب کعبه شد عنان کش او

کهنه گرگاو در برابر داشت

گرد در پا و کرک در بر داشت

در کفش زاد نی و راحله نی

همرهش کاروان و قافله نی

پرس پرسان که کعبه کو و کجاست

وز ره او نشان راست کراست

دو سه فرسنگ رفت بس بی سنگ

وین جهان فراخ بر وی تنگ

پایدان پاره پای آبله شد

معده از رنج جوع در گله شد

آتش شوق او نشست فرو

شست از وصل کعبه دست فرو

ای بسا آتشی که ناگه جست

پرورش چون نیافت زود نشست

شرری را که جست ز آهن و سنگ

بی فروزینه مشکل است درنگ

وز فروزینه چون مدد یابد

بهره ای از بقای خود یابد

ور تو با هیمه اش دهی پیوند

شعله گردد به قدر هیمه بلند

تا به حدی که عالم افروزد

هر چه یابد ز خشک و تر سوزد

گیرد آنسان زبانه او زور

که نماند نشاندنش مقدور

همچنین جذبه کز درون خیزد

به گریبان جان درآویزد

گرچه باشد ضعیف و زود زوال

یابد از تربیت جمال و کمال

باید اول که بر خبر باشی

تا که آن جذبه از چه شد ناشی

منشأش را ز دست نگذاری

روی همت به سوی او آری

گوش داری ز شر اضدادش

کنی از اهل جذبه امدادش

هر که یابی ازان نمد کلهش

تاج سازی به فرق خاک رهش

خانه گیری به کوی و برزن او

نگذاری ز چنگ دامن او

یار از یار خلق دزدد و خوی

میوه از میوه رنگ گیرد و بوی

پهلوان باش و داد کار بده

یا نه پهلو به پهلوانی نه

پهلوانی که از زبردستی

باشدش پای بر سر هستی

افکند از فغان و شیون تو

بار هستی ز دوش و گردن تو