خواهی که نزد خواجه قبولی بود ترا
منشین بخوان او برو از نان او مخور
ور چند گویدت تبکلف که نان بخور
فرمانبر آنچه گفت و بفرمان اومخور
زنهار خورولیک مخور نانش زینهار
وزنان طفل و بیوه بخور زان اومخور
خوانش چو خون حرام بود گرد آن مگرد
نانش چوجان عزیزست از جان او مخور
از گوشتش همی چش وازنان اومچش
از خون او همیخور و از خوان او مخور