گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

دیدی تو اصفهانرا آنشهر خلد پیکر

آن سدره مقدس آن عدن روح پرور

آن بارگاه ملت وان تختگاه دولت

آن روی هفت عالم وانچشم هفت کشور

هر کوچه جویباری محکم بمهر عصمت

هر خانه سایه سایه با یکدگر مجاور

از غایت سخاوت زردار او تهی دست

وزمایه قناعت درویش او توانگر

اکنون ببین در آنخلد طوبی بیخ کنده

ولدان مو بریده حوران کشته شوهر

شهری چو چشم خوبان آراسته بمردم

خالی شده ز مردم حالی چو چشم عبهر

همچون صباح کاذب خطی ولی مبتر

همچون سراب شوره حظی ولی مزور

لطف خدای دیدی اکنون سیاستش بین

انواع لطف دیدی آثار قهربنگر

مشک از عنابچین در شد قار همچو کافور

لؤلؤ ز غصه در بحر شد قیر همچو عنبر

نحل اربداندی این ممکن که گردد از سهم

شهد شچو شحم حنظل مومشچو سنگمرمر

آتش پرست را گو برگیر نار و زنار

کایدر نماند اصلا نه مسجد و نه منبر

بنگر بدین عجایب طوفان و کوه جودی

دجال و مهد مهدی غرقاب و بیت مشعر