گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

بی توام کار بر نمیآید

بر من این غم بسر نمیآید

ترسم از تن بدر شود جانم

کز درم دوست در نمیآید

دل چو دلدار دورگشت از من

نیک و بد زو خبر نمیآید

هر شبی تا بروزم از غم تو

مژه بر یکدگر نمیآید

میکنم جهد تا بپوشم حال

دیده با اشک بر نمیآید

بننالم ز هیچ بد روزی

کم ازان بد بتر نمیآید؟

روز بگذشت و هم نیامدیار

تو چه گوئی مگر نمیآید

این همه یارب سحرگاهی

خود یکی کارگر نمیآید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode